بايد بگي قبول حق ... راستي ديروز بعد از وضعيت تو و خواهرت رفتم خونه ولي از نگراني نتونستم بمونم ، آمدم بيمارستان گفتن بخش و گذاشته بودي رو سرت .
من شلوغ كاري نكردم فقط مي خواستم طنازو ببينم ، همكاراتون خيلي شلوغ بازي در آوردن .
خوب اونها هم مسئوليتي دارند ، آمدم ملاقات اما آقاي معيني گفت خوابي .
منو خواب كردن ... ممنون به فكرم هستيد .
خانم مقدم دستي به پشتم زد و گفت :
دختر دلنشيني هستي ، وقتي باهات برخورد مي كنم دلم نمي خواد ازت جدا بشم .
شما محبت داريد.
فدات بشم عزيزم ، خانمي من بايد برم ، اگر كاري داشتي بگو با من تماس بگيرند به همكارام سفارش مي كنم .
ديگه چاره اي نبود ، بايد بالا مي رفتم و با حامي روبرو مي شدم . از آسانسور بيرون آمدم و با دلهره نگاهي به سمت اتاق طناز انداختم ، حامي نبود .
نگار نشسته بود و سرش را به ديوار تكيه داده و دست به سينه خوابيده بود ، جلوش ايستادم و گفتم :
كو حامي ؟
زهرمار كو حامي ، ترسيدم .
خواب بودي ؟
نه چشم بسته داشتم در و ديوارو نگاه مي كردم ، تو يك روز خوابيدي اما من بيچاره خوابم مياد .
حالا كو حامي ؟
به پالتوم اشاره كرد و گفت :
اينو داد به من ورفت . تو به برادر حامي توهين كردي من بايد تقاصشو پس بدم و چشم غره اش را تحمل كنم ،همچين منو نكاه كرد انگار قصد داشتم ترورش كنم.
پس بالاخره تركشش اصابت كرد و حسابي زد تو پرت .
به جان خودم اين برادر حامي يه چيزيش هست حالا تو هرچه ميخواهي بگو ، يكبار چنان مهربون ميشه كه آدم فكر ميكنه فرشته ست اما بعد در عرض چند ثانيه تبديل به دراكولا مي شه . حالا من اين برادر خوانده قلابي رو نخوام ، كي رو بايد ببينم ؟
اون هم نخواسته داداش سركار خانم بشه ... حالا پاشو برو خونتون استراحت كن بعد از ظهر بيا جاي من.
بهشه ؤ چيزي نميخواي ؟ كاري نداري .
نه برو به سلامت .
بعد از حادثه ديروز حتم داشتم پرستارها اجازه نمي دن وارد اتاق طناز شم و همان جا ايتادم . از اين انتظار ، از اين شيشه جدا كننده ، از اون اتاق با اون همه دستگاه هاي جور وا جور خسته شده بودم .
دلم ضعف مي رفت ، ساعت هشت صبح بود و بيمارستان از آن خلسه شبانه خارج شده بود . داخل بوفه بيمارستان شلوغ بود ، عده اي خسته از كار شبانه آنجا لحظه اي مي آساييدن و عدهاي قبل از شروع كار براي خوردن يك نوشيدني گرم سري به آنجا ميزدن .
پشت يكي از ميزهاي خالي نشستم و چاي كيسه اي را داخل ليوان آب جوش فرو بردم . به آدمها نگاه مي كردم هر كس شكل و قيافه خاصي داشت و به نحوه متفاوتي لباس پوشيده بود .
مي تونم اينجا بشينم ؟
به سمت چپم نگاه كردم ، مردي حدود چهل ساله كه موهاي شقيقه اش جو گندمي شده بود با صورت صاف و سفيد و چشماني طوسي و ابرواني تقريبا دودي رنگ و بيني سربالا در مقابلم ايستاده بود . به ميزهاي ديگه نگاه كردم همه صندلي ها اشغا بود ، سرم را تكان مختصري دادم و چشمم را براي قبول درخواستش باز و بسته كردم .
او دقيقا روي صندلي روبرويم نشست و كيف قهوه اي روشنش را كنارش گذاشت ، يك پيراهن پاييزه يقه گرد با كاپشن سفيد و زرد روي آن پوشيده بود . بسته كوچك نسكافه اش را داخل ليوانش خالي كرد و گفت :
ديگه به اين نسكافه ساعت هشت ونيم عادت كردم و يه جورايي بهش معتاد شدم ( نگاهي به ليوان چاي من انداخت گفت ) نوشيدني سنتي ايروني ،چاي .
ليوان يكبار مصرف را ميان دستانم گرفتم و به اون خيره شدمۀ
حدود ده روزه كه شما رو اينجا ميبينم نبايد از پرسنل باشيد ، مريضي توي اين بيمارستان داريد ۀ
جرعه اي از چايم را سر كشيدم و گفتم :
بله ... خواهرم .
اميدوارم بيماريشون جدي نباشه .
به نقطه اي روي ميز خيره شدم و گفتم :
توي كماست .
اه ... متاسفم ...
به چشماش نگاه كردم و گفتم :
متشكرم ... شما چي ؟ اينجا چكار مي كنيد .
من جراح هستم ... ديشب يك عمل سخت پسوند كليه داشتم ، مجبور شدم بيمارستان بمونم .
به چهره اش دقيق شدم اثري از خستگي در صورتش نبود ، معني نگاهم را فهميد و با خنده گفت :
اما بيمار خوش قلقي بود و گذاشت راحت تا صبح بخوابم ... راستي ما به هم معرفي نشديم ، من اميد مرتضوي هستم و سركار خانم ؟
نيازي .
خانم نيازي اسم كوچك ندارند.
نگاهش مثل يك پسر بچه شيطون بود ، زير لب گفتم :
طنين نيازي .
بقيه چايم را سر كشيدم .
طنين خانم ! چه اسم زيبايي ، اين خانم متفكر چه كاره هستن ؟ ... فعلا سه به دو هستيم، من اسم و فاميل و شغلم را گفتم و شما فقط اسم و فاميل اون هم به سختي ، پس يكي عقب هستي .
كيفم را برداشتم و ليوان يكبار مصرف را در دست گرفتم و در حالي كه از روي صندلي بلند مي شدم گفتم :
مطمئن باشيد شغلم ربطي به بيمارستان وطب نداره .
ا كجا ؟
من بايد برم .
در حال دور شدن شنيدم كه گفت :
اگر كاري پيش آمد خوشحال مي شم كمكت كنم طنين نيازي .
پله ها رو آروم آروم بالا مي رفتم و زير لب آنها را شمارش مي كردم ، نگاهم كه به سالن افتاد گفتم :
خدا جون كي ميشه من از ديدن اين راهرو راحت شم.
از كنار ايستگاه پرستاري مي گذشتم كه يكي از پرستارها صدام زد ، به سمت پيشخوان برگشتم و به آن تكيه دادم .
بله.
دكتر گفت مي تونيد داخل اتاق كنار خواهرتون باشيد .
خوشحال شدم و گفتم :
كجا مي تونم دكترو ببينم ؟
دكتر بع از ويزيت بيمارهاشون رفتن .
به هر حال متشكرم ، خبر خوبي بود .
به گامهام سرعت بخشيدم و وارد اتاق شدم ، بوسهاي روي پيشانيش گذاشت و كنارش نشستم و دستش را گرفتم و دونه دونه سر انگشتانش رو بوسيدم .
طناز كي چشماتو باز مي كني .
سرم را روي دستانش گذاشتم و نفهميدم كي خوابم برد ، سرم را بلند كردم پرستار داشت سرم را عوض مي كرد . چشمان خواب آلودم را فشردم و در پاسخ لبخند پرستار لبخد زدم .
خانم نيازي اينطوري خوابيدن ضرر داره و آرتروز مي گيريد ، توي اين مدت ديدم بيشتر اوقات نشسته مي خوابيد .
عادت دارم .
كمي كش و قوس به بدنم دادم و به ساعتم نگاه كردم و گفتم :
واي ساعت دو ونيم بعد از ظهره .
آره ... بهتره بريد نهار بخوريد ، زخم معده مي گيريد .
ميل ندارم (نگاهي به طناز انداختم )حالش چطوره ؟
پرستار با تاسف سري تكان داد و گفت :
هيچ تغييري نكرده ... سه ساعت پيش پليس ها آمدن و همين سوال رو تكرار كردن .
لعنتي ها ، هيچ كاري ازشون بر نمي آد جز وقت تلف كردن ...
خب اونها هم مشكلاتي دارند .
پرستار قطرات را تنظيم كرد و نگاهي به صورت طناز انداخت ، بعد وسايلش را برداشت و رفت . بلند شدم كمي قدم زدم و جلوي پنجره ايستادم و به آسمان نگاه كردم ، صاف و آفتابي بود و چند كبوتر سفيد در آن آزادانه چرخ ميزدن . از صداي باز شدن در بر گشتم ، مينو و كميل در آستانه در بودن . مينو فاصله را طي كرد و منو در آغوش گرفت و با گريه گفت :
واي طنين چرا ؟ چرا اين اتفاق توي اين چند ميليون بايد سر طناز بياد ؟...
دستي به پشتش كشيدم و گفتم :
شانس خواهر من بود .
اين نگار لعنتي بارها با من تماس گرفت ، وقتي مي گفتم موبايل طناز چرا خاموشه مي گفت گوشيش خرابه .واي ديدي بد بخت شديم .
كميل : مينو چه خبرته ؟
نفس عميقي كشيدم تا در اين مراسم اشكريزان همراه مينو نشم ، بعد در آغوش فشردمش و گفتم :
كي آمدي ؟
مينو از آغوشم بيرون آمد و با دستمال مچاله شده در دستش ، اشك و بينيش رو پاك كرد و گفت :
ديروز ... اين نگار گور به گور شده اگر دستم بهش نرسه ، واي طنازم .
به كنار تختش رفت و دستش را در دست گرفت ، كميل به من نزديك شد و سبد گل را به دستم داد .
كميل : سلام ، حال شما چطوره ؟ بفرماييد .
طنين : واي از دست اين مينو ، سلام چرا زحمت كشيدين .
كميل : ناقابله .
مينو : طنين وضعيتش چطوره ؟ اصلا چرا اينجا نگهش داشتين ، ببريدش خارج .
طنين : گفتن هر جايي ببريش فايده نداره و تا بهوش نياد كاري نميشه كرد .
مينو : خدا لعنتشون كنه
كميل : پليس كسي رو دستگير نكرده ؟
طنين : نه معلوم نيست چكار مي كنند .
مينو : مامانت چكار ميكنه ؟
طنين : مامان خبر نداره .
مينو : نگار ميگه احسان همراهش بوده .
طنين : آره ، هر دو با هم بودن . احسان كتك بيشتري خورده ، دو سه روزي ميشه مرخص شده .
مينو با پشت دست گونه طناز رو نوازش كرد و گفت :
حالا چي ميشه ؟
كميل با تحكم گفت :
مينو !
خيره به چهره رنگ پريده طناز شدم و گفتم :
فقط خدا مي دونه .
صداي ظريف و سر خوشي با واژه سلام طنين انداز شد و با ديدن كتي كمي جا خوردم ، آمد داخل و گفت :
ا حامي كو ؟
چهره يك ميزبان مهربان را به خودم گرفتم و گفتم :
نيامدن .
در اين هنگام هومن وساحل هر رسيدن ، ساحل معترض گفت :
واي كتي چقدر تند راه ميري . سلام طنين جون خوب هستي ؟
دست ساحل را در دست فشردم و با هومن احوالپرسي كردم ، كتي دمق لباشو جمع كرد و گوشه اي ايستاد . هومن منو مخاطب قرار داد تا توجه ام از كتي معطوف او شود .
حال طناز چطوره ؟
سرگرم گذاشتن گلها در گلدان شدم و گفتم :
صبح نرسيدم دكترش رو ببينم ، ولي همين كه اجازه دادن داخل اتاقش بيام نشون ميده كه حالش به مراتب از روزهاي قبل بهتر .
كميل : خانم نيازي اگر تصميم گرفتيد ببريدشون خارج از كشور ، من يه دوست دارم كه جراح مغز و اعصاب و مي تونه كمكتون كنه .
متشكرم آقاي يغماييان ، فعلا كه هيچ چيز مشخص نيست .
صداي حامي رو شنيدم ، اما صحبتم را با كميل ادامه دادم :
به هر حال از لطف شما متشكرم .
جاي نگار خالي كه بگه رو نيست كه سنگ پاست. حامي هم بي اعتنا به حضور من ، بعد از احوالپرسي با جمع با كتي مشغول شد اما بر خلاف اون افسانه جون با من گرم گرفت و از چشمان قرمز و پف كرده اش مشخص بود گريه كرده و گفتم :
احسان حالش چطوره ، بهتر شده ؟ بچه ام حالش خيلي خرابه ، مي خواست بياد اما من و حامي به سختي راضيش كرديم از تخت بلند نشه .
اگر طناز هم بهوش بود راضي نمي شد احسان با اون حالش بياد .
افسانه جون ، نگاهي به چهره طناز انداخت و بعد پشت به من كرد و با دستمال اشكهاشو پاك كرد . كميل اين پا اون پا مي كرد ودر حال اشاره كردن به مينو ديدمش ، رو به مينو كردم و گفتم :
زحمت كشيدين آمدين مثل اين كه كميل خان كار دارند ، مزاحم اوقاتشون نمي شيم .
نه طنين خانم فقط نمي خوام من ومينو مزاحم جمع خانوادگيتون بشيم .
اين چه حرفيه ، آقا هومن و خواهرشون هم از دوستان هستند.
مينو : طنين جون اصل ديدن بود ، باشه يك وقت ديگه مزاحمتون مي شيم .
به بهانه بدرقه مينو وكميل از اتاق بيرون آمدم و در حال بوسيدن صورت مينو گفتم :
اين برادر تو هم يه چيزيش ميشه ها .
چه مي دونم چه دردي داره ، نه به اون كه صبح گفتم مي خوام بيام ملا قات طناز خودشو نخود آش كرد و گفت خودم مي برمت ، نه به اين عجله داشتنش . طنين جون ، درد عاشقيه .
برو تا داداش عاشقت سرت رو به باد نداده مي دونم خيلي كم طاقت .
كم طاقتيش هم به خاطر عاشقيشه.
مينو مال بد بيخ ريش صاحبش ، آقا جون داداش جونت مال خودت نمي خواد برام بازار گرمي كني .
الان جيك جيك مستونته ، نوبت منم مي شه كه حالتو بگيرم .
صنار بده آش ، برو ديگه بنده خدا منتظرته .
آخ آخ چقدر هم هواشو داره .
آهاي شايعه پراكني نكن .
آهاي خبر خبر ، همگي خبر .
مينو دست بردار اذيتم نكن .
مينو صورتم بوسيد و گفت :
بخدا خيلي دوستت دارم و آرزومه ...
دستمو روي دهانش گذاشتم و گفتم :
بذار دوستيمون حفظشه .
باشه ( چشمكي زد ) ولي دوستيمون با خويشاوندي مستحكم تر مي شه .
دستي به پشتش زدم و گفتم : برو ، فكر كردم تو از نگار و طناز كم زبون تري اما تو هم بدك نيستي .
طنين.
دروغ ميگم ؟
بعدا ميگم كي دروغ ميگه ، خدا نكهدار .
با ورودم به اتاق جمع ساكت شدن ، خودم را آنجا بيگانه حس مي كردم . كنار افسانه جون ايستادم مثل اينكه دوباره گريه كرده بود ، دلم ريش شد . فكر كنم چيزي رو از من پنهان مي كنند ، اين سكوت زياد دوام نياورد و هومن گفت :
ما هم رفع زحمت ميكنيم ... حامي جان ،كاري با ما نداري ؟
ا هومن كجا ، ما كه تازه آمديم .
هومن بي توجه به اعتراض كتي شروع به خدا حا فظي كرد ، ساحل هم بعد از بوسيدن روي خاله اش ومن زودتر از همه بيرون رفت مثل اينكه اون هم حوصله اش از لوس بازي كتي سر رفته بود .
حامي گفت :
من هم با شما مي آم.
حرف حامي به مزاج كتي خوش آمد و از تو لك بودن در آمد ، افسانه جون گفت :
حامي نمي خواي به ...
نه مامان نه ، الان نه.
حامي عصبي و كلافه از اطاق بيرون زد ، هوش و حواسم پي حامي بود كه افسانه جون گفت :
طنين جون امشب من پيش طناز جون مي مونم ، شما برو خونه استراحت كن و به مامان برس .
ممنون هستم افسانه جون ، هر چي جلوي چشم مامان نباشم راحت ترم چون ديگه نمي دونم چي بهش بگم ... ساعت يازده پرواز دارم و قبلش نگار مي آد ، احسان به شما بيشتر نياز داره .
طناز هم برام مثل احسان .
باشه ، وقتي طناز به هوش اومد بي زحمت نمي ذاريمتون
افسانه جون ، بغض دار به طناز نگاه كرد و بعد سري تكان داد ورفت . مفهوم رفتارش گنگ بود ، متعجب و متفكر به چهارچوب دري كه افسانه جون از آن گذشته بود خيره شدم . اين مادر و پسر چشون بود ، اين رفتار و حركات يعني چه ! تكاني به خودم دادم و يك وري روي لبه تخت نشستم و به صورت مهتابي طناز نگاه كردم ، از اون ماسك سبز رنگ كه روي دهان و بينيش را پوشانده بود متنفر بودم . كي ميشه اون چشاي شهلات رو باز كني و به من بگي ، طنين باز فكر احمقانه كردي ... طناز ، تابان خيلي دلتنگته و خونه ساكت شده و ديكه صداي دعواي شما دوتا توش نمي پيچه .
نفس عميقي كشيدم و از كنارش بلند شدم و از مقابل نگهبان گذشتم ، توي اين مدت كه حامي درخواست نگهبان براي محاقظت از طناز و احسان كرده بود ديگه به حضور دائمي شون عادت كرده بودم و اونها هم بي صدا همه چيزو زير نظر داشتن . داخل بوفه خلوت بود يك ليوان چاي گرفتم و رفتم گوشه اي كنار پنجره نشستم ، باد مي آمد و درختان در پيچ و تاب بودن . چايم را جرعه جرعه مي نوشيدم كه كسي روبرويم نشست با كنجكاوي به مزاحم خلوتم نگاه كردم ، همون دكتري بود كه صبح ديده بودمش .
باز كه تنها نشستيد ؟
خودم را جمع و جور كردم و همچنان در سكوت نگاهش كردم .
مريضي كه ديشب عملش كرده بودم دچار خونريزي شد ، مجبور شدم بيام بيمارستان .
بي تفاوت خودم را مشغول نوشيدن چايم كردم ، اينبار به طعنه گفت :
بفرماييد چاي ، متشكرم ميل ندارم ، خواهش ميكنم بفرماييد ، خانم تعارف نمي كنم ميل كنيد .
ليوان خالي را روي ميز گذاشتم ، دستانم را بهم قلاب كردم و مشغول نگاه كردن به اين موجود بي مزه شدم .
قصد شرمنده كردن شما رو نداشتم ... روزه سكوت گرفتين ؟
شما هميشه اينقدر خوشمزه هستيد ، چكار مي كنيد كه چشم نمي خوريد .
طعنه ام را نشنيده گرفت و گفت :
پس روزه سكوت نگرفتين ، از ديدن من هيجان زده شديد و زبونتون بند آمده .
من از آدم مزاحم خوشم نمياد .
اون كه بله ، هيچكس خوشش نمياد .
رو كه نيست از سنگ پا گذشته .
سنگ پا !
از پشت ميز بلند شدم و ليوان رو برداشتم و گفتم :
فكر كنيد ، دوزاريتون جا مي افته آقاي دكتر باهوش .
راهم را گرفتم و در حال خروج ليوان را داخل سطل زباله رها كردم و دوباره نگاهي به جاي سابقم انداختم ، نشسته بود و با پوزخندي نكاهم مي كرد .
نگار لبه پنجره پشت به در اتاق نشسته بود و سرگرم صحبت كردن با تلفن بود ، پاورچين پشتش رفتم و گفتم :
سوخت ، داره ازش دود بلند ميشه .
نگار گوشي به دست به جانبم برگشت و گفت :
ا تويي ؟ كجا بودي ؟
( بعد به مخاطب پشت خطش گفت ) فعلا خدا نگهدار تا بعد ... نه زنگ ميزنم خيالت راحت ، امشب تا صبح بيدارم و از خجاللت در مي آم . بعد از قطع مكالمه اش گوي را در هوا تكان داد و گفت :
سالم ،سالمه.
تلفنت براي تو مثل اكسيژنه ،نه.
دقيقا ، (بعد به گلها اشاره كرد) از قرار معتوم من دير رسيدم و اينجا حسابي شلوغ بوده .
نه زياد شلوغ نبود ، اون گلم مينو و كميل آوردن و اون يكي رو هم اقوام احسان.
نگار يك دونه شكلات از جعبه شكلن ها برداشت ، گفتم :
اين يكي رو نمي دونم كي آورده .
خودم ، خود خوب و مهربانم ... چيه ، چرا اينجوري نگام مي كني به من نمي آد.
هيچي دارم فكر مي كنم خودت ، خودتو چشم نزني.
شكلات ديگه اي تو دهنش گذاشت و گفت :
خيالت راحت من ضد چشم زخمم ... نگفتي كجا بودي ؟
بوفه ... هوس چايي كرده بودم .
ت. فكر نمي كني معده ات رو با بشكه اشتباه گرفتي ، دختر تو غذا نمي خوري و بعد چپ و راست چاي و نسكافه توي معده ات خالي مي كني ... ببينم توي اين مدت يك وعده غذاي درست و حسابي خوردي
نگاهم را روي طناز نگه داشتم و گفتم :
نگار فكر مي كني طناز چند روز ديگه بهوش مياد .
ببينم ، نگار گيجه با كوچه علي چب هم قافيه ست ... من چي ميگم ، تو چي جوابم رو مي دي .
چي مي شد همين الآن چشماشو باز مي كرد ، بخدا ديگه هيچ غمي تو دنيا نداشتم .
اگر تو هند بودي يه فيلمنامه نويس موفق مي شدي ... حتما وقتي طناز هم بهوش آمد ميگه طنين عزيزم ، روح من تمام مدت اونجا بوده (بعد كنج اتاق بالا روي سقف رو نشان داد )نه (سمت ديگه اي رو نشان داد و گفت )اونجا بهتره ... نشسته بودم ونگاهت مي كردم ، واي فراموش كردم و حرفمو پس مي گيرم . ميگه تو راهرو كنارت مي نشستم و غذاهايي كه حامي مي گرفت و تو نمي خوردي من مي خوردم تا اسراف نشه بعد هم دلم به حالت مي سوخت و مي خواستم بغلت كنم اما تو از من رد مي شدي ، آخه من روح بودم .
نگار توصيه مي كنم مددكار شي .
نه فكر كنم تريپ روانشناس بيشتر بهم بياد ، حيف دير به اين استعداد پي بردم .
با تلفن حرف مي زني مفيد تري ، برو به اون بنده خدا يي كه وعده دادي و الان پاي تلفن چنبره زده تماس بگير .
آهان مي خواي خلوت خواهرانه تشكيل بدي ، وقتي طناز بهوش آمد گلايه نكنه تو بي معرفتي كردي و با اون حرف نزدي.
نگار را به بيرون هل دادم و گفتم :
برو كم اراجيف بگو .
لحظه اي بيشتر نتوانستم با طناز تنها باشم و به دنبال نگار رفتم ،روي صندلي پشت در اتاق نشسته بود . همان صندلي كه من و حامي شبهاي زيادي رو روش به صبح رسانده بوديم . داشت با موبايلش بازي مي كرد كه با ديدن من گفت :
ا چي شد ؟ دلت برام تنگ شد يا از روح طناز ترسيدي.
هيچ كدوم ،من ديگه بايد برم ديرم شده .
چقدر زود .
همين حالا هم به اندازه يه دوش گرفتن بيشتر وقت ندارم ، من رفتم .
***
نگار درون اتاق نبود ، تن خسته ام را روي صندلي انداختم و دست طناز رو آرام نوازش كردم .
بالاخره آمدي ؟
ببخشيد نگار جون پرواز برگشت تاخير داشت ... كجا بودي ؟
اونجايي كه همه تنها ميرن ، بربدر حامي رو ديدي ؟
نه .
نگار به تخت تكيه داد و گفت :
قربون خدا بشم ، تو بهش فحش ميدي و من بهش محبت مي كنم اما اون برام كلاس ميذاره و قيافه مي گيره و مثل سگ پا سوختهدنبالت مي دوه .
اون نخواد تو بهش محبت كني چكار بايد بكنه .
خيلي دلش بخواد خواهري مثل من داشته باشه ، حالا نمي خواد به درك ، كلي آدم جلوي خونمون صف كشيدن تا من خواهرشون بشم .
نگفت چكارم داره ؟
نه ... من ديگه مي رم خونه تا برسم دو بعد از ظهر شده ، واي دارم مي ميرم براي يك خواب شيرين روي رختخواب نرمم .
برو خوش خواب خانم ، راستي دكتر آمد براي معاينه طناز ؟
آره .
چيزي نگفت ؟
منو كه آدم حساب نكرد و مثل حشره اي بي اهميت از كنارم رد شد و رفت ... بيا بگير اين مجله رو ديروز خريدم ، بخون سرت گرم شه .
مجله رو گرفتم ، ورق زدم و گفتم :
از اين مجله آبكي هاست ... جدولشو حل كردي كه ...
نگار در حال خروج گفت :
ببخشيد و منو عفو كنيد ، خوبه مجله مال خودمه .
جلوي در نگار به خانم و آقايي برخورد و خودش را كنار كشيد تا آنها وارد شوند ، بعد با نگاهي كنجكاو آنها را بر انداز كرد و رفت . زن و مرد برايم غريبه بودن اما به احترامشون برخاستم .
امري داشتيد ؟
زن جوان چادري بود و صورتش را كيپ گرفته بود ، گفت :
خانم نيازي شما هستيد ؟
بله .
نگاهي بينشون رد و بدل شد ، مرد مسن بود با ريش و موي سفيد و قدي كوتاه تر از زن . حس كردم زن مضطربه ، گوشه اي از چادرش رو توي مشتش مچاله كرده و هي اين پا و اون پا مي كرد و سكوتش زيادي سوال انگيزبود. گفتم :
كاري ازدست من بر مي آد .
زن اينبار نگاهي به طناز انداخت و گفت :
خواهرتونه ... خيلي شبيه شماست .
دلم مثل سير و سركه مي جوشيد ، دوباره پرسيدم :
مي تونم كمكتون كنم ؟
اين بار مرد پرسيد :
خواهرتون چند سالشه ؟
حالا كه آنها نمي خواستن جواب بدن بهتر بود منم سكوت كنم ، اما مشكوك بودن . زن متوجه ناراحتيم شد و گفت :
شوهر من هم توي همين بيمارستان بستريه ... دچار نقص كبديه .
اين چه ربطي به من داشت ، نگاهم از مرد به زن و از زن به مرد در حركت بود . اينبار مرد گفت :
مي خواستيم ... خانم خواهش مي كنم ، التماستون ميكنم ... از مال دنيا چيزي ندارم اما هر قيمتي بگين جور مي كنم .
كله ام داغ شد و حس كردم تو خلا ئ هستم ، دهانم خشك شده ببود گفتم :
چي ميگيد ... من نمي فهمم ...
زن بي توجه به حالم گفت :
خواهرتون مرگ مغزي شده ، التماستون مي كنم اين شانس رو از همسر من نگي ريد .
زير لب گفتم :
دروغه ( بعد صدايم اوج گرفت و با تمام قدرت گفتم ) بريد بيرون ... بريد .
لبه تخت را گر فتم و سر پا نشستم ، صبح ديدم نگهبان دم اتاق نيست بايد شستم خبردار مي شد . خواهرم نفس مي كشه ، اون وقت مي خوان من تيكه تيكش كنم ... حامي اون خبر داشت ، اون خواهرم رو از من گرفت و نذاشت ببرمش اروپا پس نقشه اش اين بود ، مي خواد خواهرم رو زنده زنده تيكه پاره كنه . كسي زير بازومو گرفت و منو از زمين بلند كرد ، با اينكه قدرت نداشتم سرم را بچر خانم اما به هر زحمتي بود برگشتم . حامي بود ، گفتم :
چرا ... با تو چكار كرديم كه با ما اين كارو كردي ... چرا منو بازي دادي تا دير بشه ؟
نمي خواستم اينطور بشه .
چي رو نمي خواستي ها ...
منو روي صندلي نشاند و گفت :
مي خواستم خودم بهت بگم ... طناز ... ديروز دكترش گغت ، مشكوك به مرگ مغزيه و امروز براي تاييدش كميسيون پزشكي تشكيل مي شه .
دروغه ... اين حقيقت ندداره ، نگاه كن قلبش داره ميزنه چرا مي خواي دستي دستي بكشيش .
چرا من بايد اين كارو بكنم ، طنين قبول كن اگه اين دستگاه ها از خواهرت جداشه اون ...
گمشو بيرون ... من نميذارم تو حراج تشكيل بدي براي اعضاي بدن خواهرم ، الان براي كبدش آمدن يك ساعت ديگه كليه اش حتما تا شب نشده يكي ديگه قلبشو مي خواد نه ... برو بيرون و به اون دكترهاي احمق بگو هيچي نمي فهمند ، ديگه نمي خوام توي اين اتاق ببينمشون . همين امشب كارش رو رديف مي كنم و مي برمش ... كميل مي گفت يه دكتر خوب مي شناسه ، اون مي تونه طنازو نجات بده ...برو بيرون نمي خوام ريختتو ببينم .
اونقدر نگاهش كردم تا در اتاق رو پشت سرش بست و بعد با صداي بلند گريه كردم ، دومين گريه تلخ زندگيم . كمي كه آرام شدم سرم را بلند كردم و گفتم :
خدا جون ... خواهرمو از تو مي خوام ، نمي دونم چه نمازي بخونم يا چه دعايي ؟ اما با زبون ساده ازت مي خوام ، التماست مي كنم اي خدا ، جون منو بگير اما خواهرم زنده بمونه ... اي خدا نا اميدم نكن ، هر كاري بگي مي كنم ...
سرم را روي دست طناز گذاشتم وضجه زنان ادامه دادم :
خداي من گرماي اين دستا رو سرد نكن ... اين عدالت نيست ، انصاف نيست آخه اون خيلي جوونه ... اي خدا قول ميدم تا آخر عمر هيچي ازت نخوام ... قول مي دم بنده خوبي باشم ... طناز ، تو نبايد بميري ... من ، من جواب مامانو چي بدم ؟ ... مامان منتظرته و دروغهام تموم شده ، ديشب همچين نگام مي كرد كه لرزيدم .طناز چطوري به مامان بگم ؟ ... تو كه بد جنس نبودي ، چرا با من اين كارو كردي طناز ... خدا جون دارم دق مي كنم ... چرا طنازم بايد پرپر بشه ها ... خدا تو كه اينقدر مهربوني و به همه خوبي مي كني ، پس چرا كمكم نمي كني !
سرم را بلند كردم و با پشت دست صورت طناز را نوازش كردم و گفتم :
طناز بايد آرزوي ديدن اون چشاي خوشگلت رو به گور ببرم ، يعني ديگه صداي تورو نمي شنوم .
صورتش را موج مي ديدم و حس مي كردم حركت مي كنه ، حركتي زير چشماي بسته . چشمم را بستم و دوباره باز كردم ، ديگر حركتي نبود ... اما انگار لبانش كمي جنبيد ، ماسك رو از روي صورتش برداشتم و دقيق نگاهش كردم ، اشتباه نمي كردم و توهم نبود . جيغ كشيدم و دستم را روي زنگ بالاي سر طناز گذاشتم ، در اتاق به شدت باز شد .
چه خبرته خانم ، چرا جيغ مي كشي ؟
به پرستار نگاه كردم ، لال شده بودم .
چيه ،چي مي خواستين ... اينجا بخش مراقبتهاي ويژه است و مريض ها نياز به سكوت دارند .
بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم :
اون حركت كرد چشاش ...لباش .
خواب ديدين ، اون تو وضعي نيست كه ...
بخدا راست مي گم ( حامي را پشت سر پرستار ديدم ) حامي ، تو بيا ببين .
طنين ، تو ... از لحاظ روحي .
من ديوونه نيستم برو به اون دكتر بي سواد و احمق بگو بياد .
پرستار براي كوتاه كردن بحث جلو آمد تا دستگا ه هارو چك كنه ، بعد متعجب به من و حامي نگاه كرد و بدون حرف از اتاق بيرون دويد .نگاهي به حامي انداختم و بعد به كنار طناز رفتم و دستش را با دو دست گرفتم وگفتم :
طناز صداي منو مي شنوي ؟
كره چشمش زير پلكش حركت كرد ، بعد حركت ظريفي از انگشتاش را توي دستم حس كردم .
اتاق پر شد از پرستار و دكتر ، خانم مقدم مارو از اتاق بيرون كرد و پرده ها رو كشيد . توي راهرو قدم ميزدم ، حامي نشسته بود و نوبتي كف پاشو به زمين مي كوبيد .چشمامو بستم و گفتم :
خداجون ، خداي من ميشه اميدوار بود ... خدا همه كارها دست خودته ، پش دست نيازمندمو بگير ... خداي من كمكمون كن .
دكتر از اتاق بيرون آمد ، قبل از حامي خودم را بهش رساندم و گفتم :
دكتر .
دكتر مبهوت گفت :
معجزه ... معجزه شده ، هيچي نمي تونم بگم .
بهوش آمد ؟
نه ، اما علائم حياتيش سير صعودي داره و شايد امروز شايد هم فردا بهوش بياد.
در همين حين طناز بر روي برانكارد از اتاق خارج شد ، با دست تخت را نگه داشتم و گفتم :
كجا مي بريدش ؟
دكتر ، دستم را از برانكارد جدا كرد و گفت :
براي انجام يكسري آزمايش.
من هم مي آم.
همراهش رفتم تا جايي كه پرستار سبز پوش جلوي ورودم را گرفت ، در بسته شد و واژه ورود ممنوع جلوي چشمانم چشمك زد .
دكتر نتيجه آزمايشات را گرفت و از ما خواست به ديدنش بريم ، او هنوز هم در بهت و ناباوري بود و مي گفت كه توي اين چند سال طبابتش چنين چيزي نديده و لخته خوني كه بايد بعد از بهوش آمدن با يك عمل جراحي سخت خارج مي شد ناپديد شده و حال طناز رضايت بخشه .
اول از همه اين خبر را به نگار دادم چنان جيغي كشيد كه پرده گوشم پاره شد ، خط مينو اشغال بود حتما نگار با او تماس گرفته . حامي هم مرتب با تلفن صحبت مي كرد .وقتي به تابان گفتم ، از پشت تلفن صداي گريه اش رو شنيدم و همپاي او اشك شوق ريختم و بعد روي زمين كف بيمارستان زانو زدم و سجده شكر بجا آوردم .
انتظار ما زياد طولاني نشد و طناز بعد از دوازده ساعت بهوش آمد ، تمام بيمارستان را شيريني دادم . حامي همون موقع تماس گرفت و سفارش كرد سه تا گوسفند بگيرند ببرند آسايشگاه كهريزك ، من هم ازش خواستم دو تا گوسفند هم از جانب من تهيه كنه و بفرسته
نظرات شما عزیزان: